1- بیست روز قبل عروسی که رضا رو عمل کردن و کلی ناراحتی کشیدم
2- امتحان داشتم اونم که گفتم کی
3- باید پروژمو تحویل میدادم ااااااااااااهههه یادم میفته استرس میگیرم
4- همه طلا فروشی ها به نشانه اعتراض مغازه ها رو بسته بودن. نمیدونم این بد شانسی من بود که نتونستم کادوی درست و حسابی بگییرم یا شانس فامیل. از اون موقع به بعد از سکه پارسیان متنفر شدم...
ووووو.
.
.
.
.5- با وفاترین دوستم باز منو تو این روز تنها نذاشت، و این بار خییییلی بزرگتر و تابلو تر از همیشه:
تب خال
بزرگترین تب خالی که تو عمرم زدم رو روز عروسیم در آوردم. چهار تا کنار هم از نوع بسیار آبدار(مثل هلو).....چندش
آرایشگر بیچاره لبامو گنده کرد تا معلوم نشه
6- شب قبل از عروسی ساعت 2 نصفه شب تازه فهمیدم لباس عروسیم برام بلنده و افتادم به استرس
7- این یکی رو دیگه شانس آوردم واللا نزدیک بود تنها عروسی بشم که روز عروسیش سرویس جواهراتشو آشغالچی برده باشه... داداشم ساک وسایل منو که قرار بود بیاره در آرایشگاه همراه آشغالا گذاشته بود دم در. واااقعا خدا رحم کرد. تور عروسیم، کفشام، ساعتم، همه توش بود
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات من ,
,
:: بازدید از این مطلب : 253
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7